امير علي و امير حسينامير علي و امير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
حسنا خانمحسنا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

نامه هايي براي ماندگاري

موتور سواری

کوچولوهای عزیزم که اصلا اجازه نمی دید مادر خانمی دراز بکشه و کمی استراحت بکنه. واسه همین منم بهتون می گم بیایید روی شکم مامانی بشنید و موتورسواری بکنید و خودم دراز می کشم. ولی بالا و پایین پریدنتون حسابی اشکم رو در میاره. دیشب گفتم که موتورسواری دیگه بسه حالا مامان آقای تاکسی می شه شما مسافر بشید. در حین رانندگی کمی بوق زدم و گفتم اهه این آقای راننده جلوتر نمی ره ترافیک درست کرده اعصابمون بهم ریخت. امیر حسین: مامان ترمز بکن تا من پیاده بشم. بعد از پیاده شدن یه راست به طرف دیوار رفت و محکم دو سه تا کوبید توی دیوار و بعدش اومد و گفت: مامان آقای راننده بد رو کتکش زدمش حالا می تونی بری. من: ...
28 آذر 1391

می خوام بمیرم

جدیدا امیر علی خیلی شیرین زبون شده و همه چیز رو دقیقا بیان می کنه. ظهر از سرکار رفتم خونه امیر حسین اومده بغلم میگه مامان خسته نباشی بوسش می کنم میگم مرسی عزیزم داداشی کجاست میگه اونجا (با دست توی اتاق روی تخت رو نشون می ده) با همون کیف روی شونم و لباسها اداری ام می رم طرف امیر علی، سرش رو کرده توی متکا دست می برم بغلش می گیرم و می گم مادر خانمی قربونت بره بیا یه بوس خوشمزه بده مامان، چشمهاش رو غمناک می گیره و میگه ولم کن می خوام برم بمیرم. برق سه فاز از سرم می پره می گم خدا نکنه مادر خانمی بمیره این حرف بد بدا روز نزن، کی بهت این حرف رو زده؟ میگه خودم گفتم. تا شب حالم گرفته بود و دائم مواظبش بودم. امیر حسین خیلی امیر علی رو اذیت می کنه هم...
25 آذر 1391

عاشورا 1391

روز های قبل از عاشورا شبها با آقای پدر بیرون می رفتیم و هیئات و دسته جات سینه زنی رو همراهی می کردیم. ولی کمر من و بابایی درد می گرفت واسه همین دو شب آخر مادری تنهایی می رفت و شما پیش آقای پدر می موندید. صبح عاشورا بابایی دیگه نیومد و من تنهایی شما رو بردم که توی گل بیفتید. حسابی خسته ام کرده بودید چون همه اش بغل بودید. سوژه عکس همه عکاسها شده بودید. توی این مدت عزاداری یاد گرفتید که زنجیر بزنید و یا حسین بگید . امیر حسین به طبل زدن می گه تپ تپو ...
6 آذر 1391

دور زدن مامان

امیر علی یه پسر خیلی خیلی باهوشه. خیلی از موقعیتها رو تشخیص می ده. عادت داره که کاغذ و دستمال کاغذی رو بخوره  و یا باهاشون برقصه واسه همین سعی می کنیم زیاد در دسترسش نباشه. دو شب پیش که از خونه مامان جونی میومدیم خونه خودمون دسته های عزاداری زنجیر زن رو دیدیم. امیر علی: مامان دستمال کاغذی بده. (چند بار تکرار شد) آقای پدر: نه الهام بهش نده. امیر علی: مامان نمی خوام بخورمش می خوام باهاش برقصم آهنگ داره من:                    آقای پدر:   روز بعد بچه ها مادر خانمی رو اذیت می کنن و مامان می خواد از دستشون راحت بشه. مادر خانمی: امیر...
1 آذر 1391
1